دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی (شرفنامه ص 234). ، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده: چونکه بخرد نظر بر آن انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت. نظامی
دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی (شرفنامه ص 234). ، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده: چونکه بخرد نظر بر آن انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت. نظامی
شریک و انباز در کتابت. (آنندراج) : دو هم جنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. تا به وصف چشم شوخش نامه ای انشا کنند هم قلم گشتند نرگسها به صحن بوستان. شفیع اثر. مرا بر جرم ناحق دلفریبی متهم دارد که در قتلم ز نرگس چشم شوخش هم قلم دارد. محسن تأثیر
شریک و انباز در کتابت. (آنندراج) : دو هم جنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. تا به وصف چشم شوخش نامه ای انشا کنند هم قلم گشتند نرگسها به صحن بوستان. شفیع اثر. مرا بر جرم ناحق دلفریبی متهم دارد که در قتلم ز نرگس چشم شوخش هم قلم دارد. محسن تأثیر
وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از پای افزار چرمی. (آنندراج) (برهان) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت. کسایی. ، چرم زیر موزه و کفش. (آنندراج) (از شمس فخری) (برهان)
وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از پای افزار چرمی. (آنندراج) (برهان) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت. کسایی. ، چرم زیر موزه و کفش. (آنندراج) (از شمس فخری) (برهان)
لقب نهاده شده. (آنندراج). دارای لقب و دارای پاژنامه. (ناظم الاطباء). لقب دار. بالقب. آنکه لقب دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شکر خادم برنشست و برادر هارون اسماعیل ملقب به خندان در پیش کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700)
لقب نهاده شده. (آنندراج). دارای لقب و دارای پاژنامه. (ناظم الاطباء). لقب دار. بالقب. آنکه لقب دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شکر خادم برنشست و برادر هارون اسماعیل ملقب به خندان در پیش کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700)
ماهرو. (آنندراج). ماهروی. مه طلعت. ماه لقا. کنایه از زیباروی است: آمد از او در وجود، کودک فرخنده ای سروقد و گلعذار مهررخ و مه لقا. هاتف (دیوان ص 108). ، نامی از نامهای زنان
ماهرو. (آنندراج). ماهروی. مه طلعت. ماه لقا. کنایه از زیباروی است: آمد از او در وجود، کودک فرخنده ای سروقد و گلعذار مهررخ و مه لقا. هاتف (دیوان ص 108). ، نامی از نامهای زنان
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
همبالا چو قدویس بت پیکر چنان شد که هبالای سر و بوستان شد (گرگانی ویس و رامین) دو یا چند کس که قد آنان بیک اندازه باشد: هر دو همبازی و هم قد بودند راه یک مدرسه می پیمودند. (بهار)
همبالا چو قدویس بت پیکر چنان شد که هبالای سر و بوستان شد (گرگانی ویس و رامین) دو یا چند کس که قد آنان بیک اندازه باشد: هر دو همبازی و هم قد بودند راه یک مدرسه می پیمودند. (بهار)